اون موقع راهنمایی بودم تا قبلش اصلااا نمیدونستم دوس داشتن یه نفر چه جوریه عشق چیه دوستم که یه نفر دوس داش برام تعریف میکرد بیشتر مسخره اش میکردم

تا این که تو یکی از مراسمای عروسی دختر داییم دیدمش از اقوام زن داییم بود بچه که بودیم زیاد دیده بودمش ولی دیگه اصلا بهش یادمم نبود

تو اولین نگاه شناختمش شخصیش دقیقا مثل من ولی یکم شیطون تر بود (یه چیزی شبیه شخصیت قاسم تو فیلم بزرگ مرد کوچک)

تو مراسمای مختلف همین دختر داییم بود چون زیاد بزرگ نبود همش قسمت خانوما میومد و من چقد از این بابت خوشحال بودم که میتونستم ببینمش :)

تا این که این مراسما تموم شد و من دیدم بهش دلبستم اونم نه ی عشقی که امروز یا فردا تموم شه

هر روز به یادش بودم نه ازش عکسی داشتم نه میتونستم ببینمش نه میتونستم دربارش با کسی حرف بزنم بعضی شبا آهنگ میذاشتم چن ساعت از دلتنگیش اشک میریختم سه سالی گذشت من فقط بعض وقتا از دور خبراش میشنیدم اونم وقتایی که خانواده داییم اینا برای مامانم تعریف میکردن که مثلا پدرام درس نمیخونه یا مامانش اینا چون شیطونه دعواش میکنن و از این حرفا

یا شماره تلفن و ایمیلش از دفتر تلفن داییم اینا برداشته بودم فقط نگاش میکردم هیچ وقت جرات نکردم بهش زنگ بزنم

تو این سه سال حتی ی بارم ندیدمش تا همون دختر داییم باردار شد روزی که قرار بود بچه اش به دنیا بیاد همه رفتن بیمارستان منم کلاس داشتم بعد کلاس رفتم. تو راهرو بیمارستان داشتم میرفتم که دیدمش چقد بزرگ شده بود ی بلوز سفید پوشیده بود که بهش خیلی میومد شال و کفش منم سفید بود با ی مانتوی سبز چقد ذوق میکردم که لباسامون ست شده بود :)) الان که یادم میاد خندم میگیره

زیبایی خیلی خاصی نداشت ولی قیافه دوس داشتنی داشت حداقل برای من که خیلی دوس داشتنی بود

تو بیمارستان حالم دیدنی بود اصلا به هیچی به جز اون نمیتونستم فکر کنم تنها صحبتمون ی سلام بود با وقتی رفتم شربت من ریختم به همه تعارف کردم بیرون اتاق وایستاده بود براش بردم ازم تشکر کرد

چقد دلم میخواست پسر بودم بهش میگفتم چقد دوسش دارم

تا بازم موقع رفتن رسید میدونستم ممکنه تا چن سال دیگه هم نمبینمش بعض گلوم گرفتع بود حتی باهاش خدافظی هم نکردم دلم میخواست زودتر برسیم خونه برم تو اتاقم

سه سالی گذشت من همچنان هر روز به یادش بودم طوری که تو ذهنم باهاش زندگی میکردم باهاش حرف میزدم یه بارم برای عید دیدنی خونه داییم( دقیقا همون موقعی که ما بلند شدیم بریم اونا اومدن چقد دلتنگ تر شدم)  دیدمش یا عکسش ی بار دیگه اتفاقی تو آلبوم داییم اینا دیدم

بعدا فهمیدم رفته دانشگاه و کامپیوتر میخونه یا تو انتخابات لباسش سبز بوده گرفته بودنش

هر کدوم از اینا ی خاطره بود ولی من چن سال با هر کدوم زندگی میکردم

اولین روزی که عضو فیس بوک شدم اسمش سرچ کردم اسمش و آی دیش که بالا اومد از خوشحالی فقط گریه میکردم :))

چقدم تو فیس بوک فعال بود

تا این که همون جا فهمیدم دوس دختر داره خدا میدونه فقط اون روزا حال من چه جوری بود از شخصیت شیطونش میشد حدس زد

6-7سال همه زندگی من شده بود هنوزم دوسش داشتم ولی باید یه جا تمومش میکردم همون جا فیس بوکم حذف کردم

دیگه اتفاقی هم حتی ندیدمش کم کم مهرش کمتر شد ولی بود هنوزم یادش میفتادم تا به یکی دیگه دلبستم یکی که میتونستم داشته باشمش یکی که دوسم داشته باشه از این عشق یه طرفه خسته بودم وحشتناک ترین مدل عاشقی تجربه کرده بودم نه میتونی بهش بگی نه میتونی داشته باشیش نه هیچی فقط تو قلبته و خودت میسوزی از این همه فاصله

گذشت تا اینکه پارسال عکسای سربازی رفتنش رو پروفایل پسر داییم دیدم دیگه حس قبل بهش نداشتم خنثی بودم حس کردم دیگه کامل فراموشش کردم

دیشب عروسی یکی دیگه از دختر داییام بود میدونستم میاد دلم میخواست ببینمش دوس داشتم ببینم حسم چیه

عروسی جدا بود ولی میدونستم انقدری شیطون هس که بالاخره آخرای عروسی هم که شده باز سر و کله اش پیدا میشه

تا این که موقع شام رفتیم سالن غذا خوری چون سالن با آقایون یکی بود دیدمش روی یه صندلی نشسته بود با چن نفر داشت میخندید و حرف میزد قلبم مثه قبلا میزد دوست داشتم همون جا بمونم نگاش کنم ولی نمیشد غذام گرفتم و از ترس اینکه اشکام پایین نیاد زود برگشتم نمیفهمیدم چی دارم میخورم با نوشابه بغضم پایین میدادم شیوا کنارم نشست میگفت ظرف غذام از دستم افتاد شکست پدرام کلی بهم خندید دلم میخواست دهنش بگیرم نذارم حرف بزنه هر لحظه ممکن بود اشکام پایین بیاد

نمیفهمیدم چی میخورم همه غذام مونده بود هیچی از گلوم پایین نمیرفت فکر میکردم فراموشش کردم فکر میکردم ببینمش دیگه مثه قبل نیستم

ولی دیدم هیچی عوض نشده

چن دقیقه بعد پیداش شد تو دید نبودم چن دقیقه فقط نگاش میکردم دلم نمیخواست پلک بزنم

وقتی رفت برقصه مجبور شدم از صندلیم بلند شم بتونم ببینمش با هم چشم تو چشم شدیم مثه مجرمایی که مچشون گرفتن شدم سرم انداختم پایین دوباره نگاش کردم دوباره نگام غاقل گیر کرد

میدونستم یکم دیگه اونجا بمونم میفهمه ولی دیگه برام مهم نبود که مامانم اومد بهم گفت آماده شو بریم بچه داداشم نا آرومی میکنه باید زودتر برگردیم لحظه آخر از چند قدمیش رد شدم دلم میخواست داد بزنم بگم لعنتی چرا من انقدر دوست دارم ولی تو نمیفهمی چرا من دخترم چرا همیشه اونی که دوست داره رو دوس نداریم اونی که دوسش داریم دوسمون نداره

حالم بازم خراب شده بود هر چقدر که خندیده بودیم و رقصیده بودیم دود شد رفت دلم گرفته بود

وقتی برگشتم دلم میخواست با یکی حرف بزنم مثه همیشه سعید تو تلگرام برام ویس گذشته بود یکم باهاش حرف زدم تا عقلم برگشت سر جاش

که یادم اومد وقتی دختری باید ببینی کی دوست داره تا عاشقش بشی کسی که دوسش داری باید فراموش کنی چون دختری





مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها